زلزلههههههههههههه
سلام جیگرم میدونی ما دیروز که شنبه بود خونه ی عزیز جون بودیم اخه مهمونی داشتن . عزیزم بابایی شب جمعه اومد خونه وما موندیم خونه ی عزیز از صبح که منو عزیزمشغول پخت وپز بودیم (دسر وپیش غذا و خورشت وسوپ و...)عصری کمی خسته شده بودیم که خواستیم بخوابیم دقیقا ساعت 4بود که دایی جون بالاسرم نشسته بود ومیگفت سوسن نخواب من دلم شور میزنه میگفت بشین تا حرف بزنیم. منم کمی نشتم وبا دایی جونی حرف زدیم بعدش که دایی جون خوابش برده بود منم سرم رو بالش بود . احساس کردم سرم داره گیج میره. بعد دیدم لوسترها تکون می خورن یه لحضه داد زدم زلزززززززززززززززززلهههههههههههههههه. بابام زود اومدو گفت بیایید بریم بیرون اره زلزلست .ولی مامانم از بس خسته بود همچین...
نویسنده :
(مامان سویل)
6:12