دخملی و مامانی
سلام عزیزم
امروز سومین روزی هستش که قراره بریم اموزشگاه. دیروز خییلی خسته بودم اصلا نا نداشتم حرف بزنم .
بابایی گفت حالا اگه زیاد خسته میشی میتونی نری منم گفتم من اصلا خسته نیستم فقط کمی حالم خوش نیست.
بعد که مامانم باهام حرف میزد کاملا خستگیمو حس میکرد .مامانم میگه سوسن انگار خییلی خسته ای برو یکم بخواب.منم میگم نه مامانم اگه چند روز بگذره عادت میکنم.میگه خیلی تنبل شده بودی بذار کمی تحرکت زیاد شه .منم میگم
راستی دیروز تو اموزشگاه یکی از بچه ها خورد به شیشه شیشه افتاد شکست بلا به دور کم مونده بود روسر سویل بیافته وای خییلی بد شد من وقتی الانم بهش فکر میکنم تنم میلرزه. خیلییی وحشتناک بود.یه کمی هم سویل گریه کرد چون خییلی ترسید. مربی مون هم رفت براش اسپند دود کرد و....
بعد حالا دیروز که از اموزشگاه اومدیم سویل نهارشو خورد وخوابید عصر که بیدار شد میگه مامان بریم پایین منم میگم بذار حاظرت کنم بعد. حالا رفتیم تو حیاط منم درو باز کردم تا دختر همسایمون بیاد با سویل بازی کنه .منم که داشتم عکساشو به دختر همسایه نشون میدادم در باز بود پسر کوچولوی همسایه داشت از لایه در نیگامون میکرد یکدفعه سویل دستشو گذاشت رو گوشی و میگه نیگامون نکن ماداریم اس ام اس میفرستیمتازه اونم میگفت نمیرم
عزیزم تو اصلا با پسرا رابطه ی خوبی نداری اصلا باهاشون جور نمیای نمیدونم چرا