افطاری تو باغ
سلام به همه ی دوستای عزیزم
از دیروز بگم براتون: دوشنبه روز سوم رمضان که قرار شد بریم خونه ی مامانم اینا افطاری. بابایی مامان جونو برده بود دکتر که ساعت هفت ونیم رسیدن ولی خوشگل مامانی از 2ساعت قبل حاضر شده بود که زودی بره . عزیزم تا بابایی رسید پریدی بغلش وگفتی بابایی پس نمیریم خونه ی عزیز بابایی برد گذاشتت تو ماشین وگفت:عزیزم صبر کن تا بریم الهی مامان قوربونت بره که تا اسم عزیز اینا میاد زود اماده ی رفتن میشی
بعد تو راه بابایی زولبیا وبامیه خرید (دستش درد نکنه اخه من خیلییییییییییی دوست دارم)
بعد تو راه عزیز تلفن کرد که قرار شد بریم تو باغ شما هم بیایین اونجا بازم که مامانی خوش به حالش شدکه اخ جون افطاری تو باغ خیییییلییییی می چسبه
رفتیم باغ خاله اینا هم اونجا بودن وقتی ما رسیدیم سفره رو پهن کرده بودنو مشغول بودن .
بعد افطار بابا جونو دای دای و پسر خاله بابک و..همهی مردها افتادن تو استخر . ماهم از باغ سیب والو وزرد الو...چیدیم تا بخوریم جای شما خالی.
خلاصه شب دیر وقت رسیدیم خونه که بنده هم تو ماشین خوابم برده بود که دمه در بیدارم کردن.
شب اونقدر خسته بودم که بی صحری روزه گرفتم جون نداشتم که بیدار شم حالاهم دلم داره ضعف میره فعلا با اجازه.