شیطونه مامان
سلام خوشگلم خوبی خوشی سلامتی . عزیزم چند روزی بود بنا به دلایلی نمیتونستم بیام واپ کنم ولی خدارو شکر یه بار دیگه قسمت شد بیام و ادامه ی زندگیمونو برات بنویسم .
عسل مامان خیلی خانوم شدی هر روز که میگذره علاقم بهت بیشتر بیشتر میشه نمیدونی چقدر مامانی دوست داره عسلمممممممممم.
یه حرفایی میزنی که من و بابایی مات و مبهوت بهم نیگاه میکنیم.
روز رغیب بود که داشتیم میرفتیم سر قبر باباجون 1روز قبلش برات یدونه با کاغذ رنگی جا شمعی درست کرده بودم که سر قبر بابا جون شمع روشن کنی اون روز که داشتیم میرفتیم سر قبر هر کاری کردم ندادی به من همچینم حساس بودی که مبادا تا بخوره رودستت نگه داشته بودی که یه دفعه ای باد از دستت زد وانداخت تو جوب همچین ناراحت شدی که بابایی گفت خونه ی عزیز رفتنی با ابجی سودا درست میکنی.
بلااااااااااااااااا نمیدونی چقدر دوست دارمممممممممممممم.
همونروز دعوت بودیم خونه ی دایی من مراسم واسه خاله اینا بود خیلی خوش گذشت. فرداش هم رفتیم باغ قرار بود صبحونه رو بابایی درست کنه وقتی داشتیم نوش جون میکردیم یه بارونی اومد که نتونستیم بشینیم بعد همه سوار ماشین شدیمو اومدیم خونه ی عزیز . اونروز هم پسر عموی بنده مارو واسه شام دعوتمون کرد. دستشون درد نکنه خیلی زحمت کشیده بودن . خونه ی اونها هم با بچه ها بازی کردین (سویل سوار ماشین امیر شده بودی و امیر هم هولت میداد.
یه عکس که تو باغ ازتون انداختم.