من و دخملی
سلااااااااااااام سلااااااااااااااام
سلام به هستیه مامان سلام به دوستای گلم که به فکرمونن و بهمون سر میزنن. دوستون داریمممممممم.
نمیدونم چرا حس نوشتم سرد شده اصلا نمیتونم بنویسم. اینروزا کمی بی حوصلم ولی سعی میکنم به روی خودم نیارمو با سویل وباباش منتقل نکنم.
جمعه عزیز جون واست لحاف تشک پرنسسی دوخت دستش درد نکنه خیلی وقت بود که تو تخت خودت نمی خوابیدی و می گفتی من شکلک های رختخوابمو دوست ندارم انگری بودن صورتی.
سویل : مامان من نمی خوابم انگری برت پسرونست من نمی خوام
من: حالا امروزو بخواب به عزیز میگم بیاد برات باربی بدوزه
سویل: نه مامان من نم خوابم
من:سویل عزیزم رنگش صورتیه مال دختراست این پارچه.
سویل : نههههه نمیشه
الان دیگه3روزه این مشکلمون برطرف شده خدا رو شکرامیدوارم دیگه بهونه ای واسه خوابیدن نداشته باشی .
بعد از اینکه جمعه عصر عزیز اینا رفتن شرع کردی به گریه ولی بابایی تا برات کارتون توت فرنگی رو باز کرد خوابیدی و تماشا کنی چند لحضه بعد دیدم خوابیدی. بعد دختر عمو رویا ی بنده تل کرد که ما داریم میریم پارک شما هم بیایین. ولی چون شما خواب بودی من قبول نکردم. ولی بعد نیم ساعت بیدار شدی و بابایی گفت بریم ما هم یه گشتی بزنیم .خلاصه رفتیم وساعت12بود که داشتیم میومدیم خونه بابایی مارو به ساندویچ دعوت کرد.
ما هم قبول کردیم .سویل زیاد غذای فست فود دوست نداره ولی اونروز خیلی قشنگ کامل ساندیچشو خورده بود
تا یه اپ دیگه بای بای
پی نوشت: عزیزم سلام امروز3شنبه هستش دیروز واسه نهار مهمون بودیم خونه ی دختر عمه لیلا اینا خیلی بهمون خوش گذشت دستش درد نکنه غذای مورد علاقه ی منو گذاشته بودن
واسه شام هم مامان جون و عمه اینا اومدن خونمون بعد شام بابا جونو دایی جون اومدن خونمون تا ماشین جدیدشونو ببینیم. با بابایی سوار شدیم یه دوری زدیم بابایی همچین سرعت میرفت که من میترسیدم
بابایی و دایی جون بردن مامان جون اینا رو برسونن خونشون بابا جونم اومد خونه تو هم خواب بودی
بابا جونم هی می خواست بیدارت کنه منم نمیذاشتم اخه اگه بیدار میشدی
کسی جرات نداره وقتی خوابی بیدارت کنه نمیدونم چرا
امروزم که تا صبحونه خوردی رفتی حیاط با بچه ها بازی کنی. منم از اینکه قاطی بچه ها میشیو بازی میکنی خیلی خوشحالمدخترم کم کم داره مستقل میشه
احتما لا عصری بریم خونه ی مامان جون اینا. البته مطمعن نیستم شاید بریم