سلام خوشگلم خوبی خوشی سلامتی . عزیزم چند روزی بود بنا به دلایلی نمیتونستم بیام واپ کنم ولی خدارو شکر یه بار دیگه قسمت شد بیام و ادامه ی زندگیمونو برات بنویسم . عسل مامان خیلی خانوم شدی هر روز که میگذره علاقم بهت بیشتر بیشتر میشه نمیدونی چقدر مامانی دوست داره عسلمممممممممم. یه حرفایی میزنی که من و بابایی مات و مبهوت بهم نیگاه میکنیم. روز رغیب بود که داشتیم میرفتیم سر قبر باباجون 1روز قبلش برات یدونه با کاغذ رنگی جا شمعی درست کرده بودم که سر قبر بابا جون شمع روشن کنی اون روز که داشتیم میرفتیم سر قبر هر کاری کردم ندادی به من همچینم حساس بودی که مبادا تا بخوره رودستت نگه داشته بودی که یه دفعه ای باد از دستت زد وانداخت تو جوب همچین ناراحت...