سویلسویل، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
علیسانعلیسان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

سویل و داداش علیسان

گذر زندگی.....

سلام. خوبین ؟ خوشین ؟ سلامتین ؟ سلامی به دختر گلم که نمیدونه مامانی چقد دوسش داره. عزیزم بیستم شهریور سالگرد مامان وبابایی بود. وفرداش رفتیم مسافرت که یه حال وهوایی عوض کنیم. از وقتی از خونه راهی شدیم تو همش ادا اطوال دراوردی وشیطونی کردی و بعدش خوابت برد . والانم دوست دارم عکساتو بذارم تا خودت متوجه شیطونیات و.......بشی بقیه در ادامه مطلب شیطون ...................بلا............ واولین گوش ماهی که پیدا کردی وداری بهم نشون میدی اینم لاک پشتی بود که کنار ما بود.ولی بابایی اجازه نداد دست بزنیم بردش گذاشت تو اب ...
28 شهريور 1391

فعلا رفتیم..........

با سلام خدمت دوستایی که زود زود از حالمون با خبر میشن اومدم بگم خییلی ازشون ممنونم ولی الانم که اومدمئ خواستم بگم چند روزی نیستم می خواییم بریم یه مسافرت چند روزه سعی میکنم زود بیام ولی یه چیزی هست که نمی دونم چرا دیگه دستم نمیاد بنویسم نمیدونم چراااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فعلا بای. ...
20 شهريور 1391

فعلا رفتیم..........

با سلام خدمت دوستایی که زود زود از حالمون با خبر میشن اومدم بگم خییلی ازشون ممنونم ولی الانم که اومدمئ خواستم بگم چند روزی نیستم می خواییم بریم یه مسافرت چند روزه سعی میکنم زود بیام ولی یه چیزی هست که نمی دونم چرا دیگه دستم نمیاد بنویسم نمیدونم چراااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ فعلا بای. ...
20 شهريور 1391

نانازم....فدات شم

سلام مامانی. عزیزم چند روزی بود که مامانی سرما خورده بود و شما هم از مامانی گرفته بودی ابریزش بینیو عطسه و.... امروز بردیمت دکتر که ماشالله این دفعه ی اولین بارت بود که گریه نمی کردی , نانازم وقتی خوابیدی رو تخت دکتر معاینه کنه مامانی اینطوری شده بود اخه داشتی با دکتر صحبت هم میکردی.بعدش هم که به خاطر حساسیتت دکتر یه امپول بتامتازون برات نوشت وقتی بردیم بدیم تزریقش کنه همچین ساکت خوابیدی بغل بابایی که مامانت دوباره عزیزم شاید برات سوال بشه که چرا مامانی نه بابایی؟؟؟؟؟عزیزم مامانی نمیتونه تو رو بگیره وقتی دکتر امپول میزنه و... خوچگلم مطمعن باش سعی میکنم قوی بشم این روزا خیلی سعی دارم محکمو قوی بشم خوچگل شدی دیگه...
5 شهريور 1391

نانازم....فدات شم

سلام مامانی. عزیزم چند روزی بود که مامانی سرما خورده بود و شما هم از مامانی گرفته بودی ابریزش بینیو عطسه و.... امروز بردیمت دکتر که ماشالله این دفعه ی اولین بارت بود که گریه نمی کردی , نانازم وقتی خوابیدی رو تخت دکتر معاینه کنه مامانی اینطوری شده بود اخه داشتی با دکتر صحبت هم میکردی.بعدش هم که به خاطر حساسیتت دکتر یه امپول بتامتازون برات نوشت وقتی بردیم بدیم تزریقش کنه همچین ساکت خوابیدی بغل بابایی که مامانت دوباره عزیزم شاید برات سوال بشه که چرا مامانی نه بابایی؟؟؟؟؟عزیزم مامانی نمیتونه تو رو بگیره وقتی دکتر امپول میزنه و... خوچگلم مطمعن باش سعی میکنم قوی بشم این روزا خیلی سعی دارم محکمو قوی بشم خوچگل شدی...
5 شهريور 1391