سویلسویل، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
علیسانعلیسان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

سویل و داداش علیسان

حرفای مامان و دختری

  سلام به دختر3ساله7 ماهه و18 روزه خودم. که هر چه میگذره بزرگترو شیرین تر و باهوشتر  میشه . که اگه بخوام همه رو بنویسم باز نمیتونم توصیف حسابیو نکته به نکته داشته باشم. همه رو شیفته ی خودت کردی . با اون اروم و مودب حرف زدنت و اون طرز نگاهت دل همه رو برده عزیزکم .از کودکیت هنوز چیزی نگذشته که انقدر فهیمتر شدی عسلم. با کارهای خوشگلت.نشونه ی یه دختر کامل نمایانه عزیزم . خیلی به ایندت امیدوارم و میدونم که یه دختر کاملا مامان دوستی میشی عزیزم. وقتی میبینی یه مامانی از عروسی میاد زود میگی: کاشکی الان مامان منم ارایش میکردو لباس  عروسی میپوشیدو میرفت عروسی الهی مامان برات بمیره که همیشه مامان و به همه ی کارهای دور...
30 شهريور 1392

از روزی که از سفر اومدیم.

سلام دوستای گلم. اول از همه خیلی ممنونم از کامنتای پر محبتتون که منو انقد شرمنده کردین . شرمنده که نتونستم اکثرشونو جواب بدم. وفقط تاییدشون کردم. اخه از وقتی اومدیم وقت درست حسابی ندارم نمیدونم چرا از وقتی اومدیم هر دوتامون سرما خوردیم انگاری اب و هوامون بد جوری به هم خورده حالا من بازم خوبم. دلم به حال سویل بیشتر میسوزه عسلممممممممممممم دیروز بردم براش یه بلوز کلاه دار گرفتم با بابایی واسه کادوی روز دختر که حتما عکسشو براتون میذارم . امروزم دیدم زیاد حالش خوب نیست بردمش دکتر بعدش مادر و دختری رفتیم کبابی جاتون خالی خیلی بهمون خوش گذشت . سویل هم ماشالله خوب خورد از وقتی هم اومدیم خوابیده  عسلم. الان وقت دکتر دارم واسه خودم...
18 شهريور 1392

رفتن به مشهد

  سلام دوستای گلم ما داریم میریم مشهد . فعلا بای بعدا میام پی نوشت: سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااام ما اومدیممممممممممممممممممممممممم. دوستان رفتن ما یدفه ای شد. عرض1ساعت هم تصمیم و هم راهی شدیم .سویل و من با هم رفتیم. بابایی نتونست مرخصی بگیره. جای بابایی خیلی خالی بود خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییی دوستان جای همه خالی بود خیلی بهمون خوش گذشت. سویل که میل به برگشت نداشت خییییییییییییلی از دوستای گلم ممنونم که جویای حالمون بودن.و با اس ها وکامنت هاشون شرمندمون کردن . سویل که کل روز با سودا بازی می کرد و خوش میگذروند دوستای گلم از اینکه نمیتونم به نظراتتون پاسخ بدم خیلی شرمنده ایشا...
16 شهريور 1392

من و دخملی

سلااااااااااااام سلااااااااااااااام سلام به هستیه مامان  سلام به دوستای گلم که به فکرمونن و بهمون سر میزنن. دوستون داریمممممممم. نمیدونم چرا حس نوشتم سرد شده اصلا نمیتونم بنویسم. اینروزا کمی بی حوصلم ولی سعی میکنم به روی خودم نیارمو با سویل وباباش منتقل نکنم. جمعه عزیز جون واست لحاف تشک پرنسسی دوخت دستش درد نکنه خیلی وقت بود که تو تخت خودت نمی خوابیدی و می گفتی من شکلک های رختخوابمو دوست ندارم انگری بودن صورتی. سویل : مامان من نمی خوابم انگری برت پسرونست من نمی خوام من: حالا امروزو بخواب به عزیز میگم بیاد برات باربی بدوزه سویل: نه مامان من نم خوابم من:سویل عزیزم رنگش صورتی...
30 مرداد 1392

دخترم عیدت مبارک

  وقتی یادم میاد پارسال کسانی هم بودن که اخرین ماه رمضونشونو تجربه کردن.دلم میگیره...اخه شاید اینبار نوبت من باشه که اخرین مهمونی ماه رمضون رو تجربه کنم.........     کجایی؟؟؟؟   همه دارن روپشت بوم دنبالت میگردن   اخه ماه من همه می خوان ببینن فردا عیده یا نه؟؟؟؟   میتونی چشماتو ببندیو منو تو ذهنت تجسم کنی...!!!   تونستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   بقیه ی عکسا تو ادامه مطلب از سمت راست سویل ملینا زهرا   سویل و زهرا حین شیبا خوردن ...
24 مرداد 1392

بازم مهمونی وشیطون خانوم

سلام نفسممممممممممممممم عزیزدلم خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟عشقم خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟ دیروز مهمون بودیمو تو نمیدونستی از سر شوق چیکار کنی.هی این لباس و اون لباس میکردی که مامانی پس من چی بپوشم؟؟؟؟؟!!!!!! الهی که من قوربونت برم که انقدر خانومیییییییییییی. اخرسر هم ازم خواستی تا موهاتو درست کنم . همه موهاتو ویو کردمو به قول خودت ببعی شدی. ولی بابایی خیلی دیر اومد و ما هنوز ساعت9بود که خونه بودیم. ولی خداروشکر زیاد دیر نکردیم. یعنی هنوز سفره ها پهن نشده بودن چه کنم این خنده ماله.......... چه میشود کرد؟؟؟؟وقتی............ بالخره.هیچی دیگه برامون خیلی خوش گذشت .اخه مادر بزرگم هم اونجا بود و عمه ودختر عمو وزنع...
24 مرداد 1392